کد مطلب:53235 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:183

امام در بستر شهادت











اصبغ بن نباته گفت:

«چون حضرت علی علیه السلام را ابن ملجم ضربت زد، مردم دور خانه امام جمع شدند؛ امام حسن علیه السلام از خانه بیرون آمد و فرمود: خدا رحمت كند شما را،بروید پس مردم رفتند ولی من نرفتم؛ بار دیگر حضرت امام حسن علیه السلام بیرون آمد و فرمود: ای اصبغ! آیا نشنیدی سخنانم را كه از قول پدرم گفتم: بلی ولیكن چون حال حضرت خوب نیست، دوست داشتم نظری بر حضرت كنم و از او حدیثی بشنوم، خوب است اجازه ورود را از حضرت بگیرید.

پس امام حسن علیه السلام داخل خانه شد و طولی نكشید كه بیرون آمد و فرمود: داخل خانه شو؛ من به خانه درآمدم، حضرت را دیدم كه دستمالی بر سرش بسته اند و زردی صورتش به زردی آن دستمال، غلبه كرده است و از شدت آن ضربت و شمشیر و زیادی زهر یك ران خود را بر می دارد و یكی دیگر را می گذارد.

حضرت فرمود: ای اصبغ! آیا مگر قول فرزندم را از طرف من نشنیدی؟! گفتم: چرا یا امیرالمؤمنین علیه السلام! لكن دوست داشتم كه نظری به شما افكنم و حدیثی از شما بشنوم. حضرت فرمود: بنشین، كه دیگر نمی بینم تو را كه حدیثی غیر از امروز از من بشنوی؛ بدان ای اصبغ! كه من رفتم به عیادت پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم همچنان كه تو الان به عیادت من آمدی؛ به من فرمود: ای اباالحسن! بیرون برو، و مردم را جمع كن و بعد بالای منبر برو و از مقام من یك پله پایین تر بنشین و به مردم بگو:

«ألا من عق والدیه فلعنة اللّه علیه ألا من أبق موالیه فلعنة اللّه علیه ألا من ظلم أجیرا اجرته فلعنة اللّه علیه»

یعنی:

«هر كه جفا كند به والدین خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه بگریزد از مولای خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه ظلم كند مزد اجیری را لعنت خدا بر او باد!»

پس من، آنچه پیامبر فرمود به جا آوردم. از پایین مسجد، كسی برخاست و گفت: یا اباالحسن! كلامی فرمودی مختصر، آن را شرح كن؛ من جواب نگفتم تا خدمت پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم رسیدم و گفتم به او آنچه آن مرد گفت؛ اصبغ گفت: پس حضرت دست مرا گرفت و فرمود: بگشا دست خود را؛ پس دستم را باز نمودم، پس آن حضرت یكی از انگشتان دست مرا گرفت و فرمود: ای اصبغ! همچنان كه من انگشت دست تو را گرفتم پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم نیز یكی از انگشتان مرا گرفت و در شرح آن، سه جمله فرمود:

ای اباالحسن! من و تو پدران این امت هستیم هر كه ما را جفا كند، لعنت خدا بر او باد! من و تو مولای این امت هستیم هر كه از ما بگریزد، لعنت خدا بر او باد! من و تو اجیر این امتیم هر كه ظلم به اجرت ما كند لعنت خدا بر او باد! پیامبر آمین گفت، من هم آمین گفتم.

اصبغ گفت: حضرت بیهوش شد، پس بعد از مدتی به هوش آمد و فرمود: هنوز نشسته ای؟گفتم: آری ای مولای من. فرمود: آیا زیاد كنم بر تو حدیثی دیگر؟ گفتم: بلی؛ خداوند خیر را بر شما زیاد كند. فرمود: ای اصبغ! ملاقات كرد مرا رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در بعض راههای مدینه و من غم دار بودم به نحوی كه غم در صورت من ظاهر بود، فرمود: ای اباالحسن! می بینم تو را كه در غم می باشی، آیا می خواهی كه حدیث تو را به حدیثی كه دیگر غم دار نشوی؟ گفتم: بلی؛ فرمود: هر گاه روز قیامت شود حق تعالی منبری را نصب می نماید كه از منبرهای پیامبران و شهیدان بلندتر است. پس امر از جانب خدا آید كه بدان منبر، یك پله پایین تر از من بنشینی، و دو ملك از پله تو پایین تر بنشینند. چون بالای منبر قرار گرفتیم باقی نماند از خلق اولین و آخرین، مگر حاضر شوند؛ آن ملكی كه یك پله پایین تر است می گوید: مردم! هر كه مرا می شناسد، كه می شناسد، و هر كه مرا نمی شناسد می گویم: من رضوان، خازن بهشتم، خداوند مرا امر كرد كه كلیدهای بهشت را به پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم بدهم و پیامبر به علی علیه السلام داده است.

بعد آن ملكی كه پایین تر از رضوان بوده، ندا می كند: ای مردم! هر كس مرا می شناسد، كه می شناسد، و هر كه مرا نمی شناسد می گویم: من مالك، خازن جهنم هستم. خداوند امر كرد جهنم را به پیامبر بدهم و پیامبر به علی علیه السلام عطا كرده است و همه خلایق شاهد این قضیه اند.

حضرت فرمود: پس من كلیدهای بهشت و دوزخ را می گیرم؛ بعد پیامبر صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: روز قیامت تو مرا متوسل می شوی و اهلبیت، تو را؛ و شیعیان اهلبیت را متوسل می شوند. من دستهای خود را به هم زدم و گفتم: یا رسول الله! به بهشت می رویم؟ فرمود: بلی؛ به پروردگار كعبه قسم![1] .









    1. منتهی الآمال ج1 ص177 نقل از داستانهایی از زندگانی حضرت علی علیه السلام، ص 122.